گل پسرا قند عسلاگل پسرا قند عسلا، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره
بابا سعیدبابا سعید، تا این لحظه: 40 سال و 8 ماه و 5 روز سن داره
مامانمامان، تا این لحظه: 37 سال و 9 ماه و 19 روز سن داره

سه قلو ، قند عسلا گل پسرا

ارسلان ما را به یه ماشین فروخت

.: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 2 سال و 3 ماه و 6 روز سن دارد :.   باز هم توی همون مهمونی (عید اول مادربزرگ بابا توی خونه عمو) ارسلان چنان یخش باز شده بود که نمی خواست بیاد. همه حاضر شدیم و خداحافظی کردیم اما ارسلان لباس نمی پوشید و نمیامد. ارسلان ماشین بزرگ فربد را صاحب شده بود و هرچی فربد دستش را دراز می کرد و با اشاره می گفت بده ارسلان بهش حتی نگاه نمی کرد . یکمی هم با ارشیا کشمکش داشتن و خلاصه دو تایی بازی کردن و فربد هم که خوابالو بود حوصله نداشت بی خیال ماشینش شد. اما بازم یه وقتهایی که ارشیا و ارسلان کشمکش داشتن باز هم می رفت جلو و با دستهای دراز و اشاره کنان می گفت ماشینم را بدین ولی تا بچه ها به تفاهم می رسیدن فرب...
30 آبان 1394

اردلان دفاع می کنه

.: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 2 سال و 3 ماه و 6 روز سن دارد :.   توی همون مهمونی مذکور (عید اول مادربزرگ بابا) بچه ها که یخشون باز شد باز هم اردلان از روی پای من پایین نمی رفت چون ظهر نخوابیده بود خیلی خوابالود بود. ارشیا جلوی پای من و جلوی فربد(18 ماهه) نشسته بود و فربد با دست می زد توی صورت ارشیا اردلان هم دستش را گذاشت روی صورت ارشیا که مثلا سپربلا بشه و به فربد هم گفت نزن. البته ارشیا متوجه کوچکتر بودنش بود و به چشم زدن نگاه نمی کرد و ناراحت هم نبود اما باز هم همه بچه هام روی همدیگه حساس هستن. ...
30 آبان 1394

اجتماعی شدن بچه ها

.: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 2 سال و 3 ماه و 6 روز سن دارد :.   پنجشنبه عید اول مادر پدرشوهرم را توی خونه عموی همسرم گرفتن. ما هم دست جمعی رفتیم. البته بابا سعید یکمی مردد بود اما مامانشون گفتن بیاین ما هستیم. آخر وقت رفتیم خیلی شلوغ نبود ولی بازم بچه ها غریبیشون کرد . خیلی با من می چسبیدن و آروم و ساکت نشستن.  همه به به و چه چه می کردن که چه مودب چه آروم چه آقا تا کم کم یختون باز شد. اونم با روبوسی خدا حافظی کردن با همون افرادی که ازتون تعریف می کردن اما لااقل آبروی ما را جلوی همونها حفظ کردین. ما هم هی می خواستیم پاشیم بیایم بیرون که شما بیشتر شیطنت نکنین که دیگران اجازه نمی دادن. وقتی که مهمونها داشتن می رفتن...
30 آبان 1394

هدیه گرفتم

بچه ها با همه مریضیهاشون و سختی هاشون ، هواسشون هست که من کم نیارم. بچه ها لگو بازی می کردن و من هم برای تنوع بافتنی دست گرفته بودم و کنارشون نشسته بودم ، طبق معمول همیشه یه بخشی از بازی روزانه ارشیا اینه که بیاد جلو دست بده سلام کنه اما اینبار یه چیزی هم توی دستش بود . دیدم یه کاغذ مچاله شده داره بهم میده . منم گفتم چی آوردی برام؟ امانگفت قاقا.  کاغذ را باز کردم دیدم یه لگو را توی کاغذ باطله ای پیچیده . کاغذی که از نقاشیهاشون به جا مونده بود و از فرط خستگی هنوز جمع نکرده بودم. کلی ذوق کردم و دستم را گذاشتم روی شونه هاش و مثل بزرگترها ازش تشکر کردم و بوسیدمش . چون واقعا بزرگ شده. بعد از اون بچه ها از ارشیا تقلید کردن و من هم...
30 آبان 1394

دوباره حال بچه ها خوبه

.: گل پسرا قند عسلا تا این لحظه ، 2 سال و 3 ماه و 6 روز سن دارد :. واقعا نمی دونم چه عنوانی بگذارم که منفی نباشه ، آخه بچه ها همیشه مریض هستن ، مدام دارو می خورن ، از این بیماری تا بیماری بعدی فقط یه روز خوب هستن . هر دم از این مهد بری می رسد                   تازه تر از تازه تری میرسد این بار بچه ها بدنشون پر از طاول شده . پر از دونه های آبدار. منم که دکتر برده بودم گفت مهم نیست ، از طرفی گفت تنها ویروسی که دونه آبدار می زنه آبله مرغان هست که اونم دیگه نمی گیرن. روز سه شنبه دو هفته گذشته دیدم دونه های روی دستهای اردلان خیلی بزرگ شده دور جون مثل جزامی ها شده خیلی غصه خوردم سعی کردم از ...
30 آبان 1394

سالگرد ازدواجمون

برای من و همسرم خیلی روز مهمی هست .  شروع همه شادیهای بی نظیر و وصف نشدنی. شروع یه راه بی نظیر و عالی ، مسیری که توی هیچ فراز و نشیبش تنها نیستیم و همیشه و هر لحظه حظور خدا را حس می کنیم. اما متأسفانه امسال جشنی نداشتیم و حتی هدیه ای هم نبود چون روز هفتم مادربزرگ همسرم بود .  فقط نهار با هم رفتیم بیرون ، اونم طبق معمول بچه ها غذا نخوردن فقط یکمی سیب زمینی سرخ کرده اونم سه نفری نتونستن تمومش کنن. البته گرسنه بودن مجبور شدم با بیسکویت سیرشون کنم.ارشیا شب هم همون سیب زمینی ها را هم تحویلمون داد.  از یه طرف فوت مادر پدرشوهرم بود از یه طرف بچه های مریض که هیچی توی معدشون نمی موند و اصلا حال و حوصله خودم را هم نداشتم ...
30 آبان 1394

دوباره مهد

یه چند روز بود که بچه ها را مهد نفرستادم چون هم خیلی سرد شده هم شربت می خوردن بیشتر خواب بودن. مدیرشون می گفتم دلم تنگ شده چون کلاسشون جلوی چشمش هست و مدام می بینشون . شنبه حالشون خیلی بد بود و ارشیا که بهتر بود را با مامانم و رادین فرستادم مهد تا بتونم به اردلان ارسلان برسم. اردلان و ارسلان هم  حال ندار و نالون و گریون همش بغلم بودن. سرفه می کردن و بعدش هم معدشون کامل خالی می شد .  صبح زود باباشون رفتن از دکتر فرهت وقت بگیرن که دعوا شده بود به هیچ کس نوبت نداده بودن ولی خوشبختانه فهمیدن که اینترنتی هم نوبت می دن و هر دومون یکی توی خونه یکی محل کار ساعت 8 پای سیستم گوش به زنگ بودیم که وقت بگیریم . من از 7:30 پای سیستم ب...
13 آبان 1394
1209 15 11 ادامه مطلب

وقتی بچه ها از مهد میان

دقت کردین ؟ ارسلان پاهاش را روی هم میندازه می خوابه . این عادت خواب باباش هست . وقتی که باباسعید اینجور می خوابه دیگه توپ هم بترکه از خواب بیدار نمیشه. ...
13 آبان 1394

عکس درخواستی

موسیقی درخواستی شنیدین ، دوستان از من عکس درخواستی ، خواستن. عکس بچه ها توی کابینت خودشون.(از راست ارسلان اردلان ارشیا) کابینتهای ردیف پایین مال بچه ها هست توشون چیزی نمی گذارم ، البته کابینت زیر سینک را روفرشی و دستمال می گذارم که هر وقت لازم دارم بچه ها برام میارن. می بینین صورت اردلان زخمه ، ارشیا گاز گرفته  ...
13 آبان 1394

نتیجه جلسه مهد

بچه ها را خوابوندم و سپردم به مامانم. دل تو دلم نبود که مامان یه وقت برای کاری بره بالا و بچه ها سرفه کنن و بالا بیارن. دیگه سپردمشون به خدا. رادین را هم حاظر کردم با خودم بردم که تو دست و پای مامان نباشه . از قضا رادین هم توی مهد خوابید. رفتم کارهای بچه ها را دیدم و دفتر نقاشی و کار با گواش و ... مربیشون می گفت همش نون پنیر می گذارین ؟ منم گفتم که کوکو و تخم مرغ آبپز و کره مربا دوست ندارن می مونه نون پنیر گردو و سیب زمین سرخکرده که اونم چون بیمارن سرخکردنی بهشون نمی دم . عوضش یه روز نون پنیر با گردو یه روز با پسته یه روز با بادام یه روز مخلوط  گفتم اگه مشکلی نداره فرنی و شیربرنج که دوست دارن بگذارم که با خوشرویی قبول کر...
13 آبان 1394